" خاتميت "
« ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين »( 1
) .
بحث ديشب ما به مناسبت بحثی كه راجع به مقتضيات زمان میكرديم در
اطراف خاتميت بود . عرض شد كه اساسا مسأله خاتميت خود يك مسألهای
است كه با زمان ارتباط دارد . نسخ شدن يك شريعت و آمدن شريعت ديگر به
جای آن ، فقط و فقط به زمان بستگی دارد و الا هيچ دليل ديگری ندارد . همه
علما اين را قبول دارند كه رمز اينكه يك شريعت تا يك موقع معينی هست
و بعد ، از طرف خدا نسخ میشود ، تغيير پيدا كردن اوضاع زمان و به اصطلاح
امروز مقتضيات زمان است . بعد اين سؤال پيش میآيد كه اگر اينطور باشد
، پس بايد هميشه با تغيير مقتضيات زمان ، شريعت موجود تغيير بكند ،
بنابراين هيچ شريعتی نبايد شريعت ختميه باشد و نبوت نبايد در يك نقطه
معين ختم بشود .
جواب اين سؤال را ديشب عرض كرديم كه كسانی كه
پاورقی :
1 - سوره احزاب ، آيه . 40
اين سؤال را میكنند در واقع دو چيز را با يكديگر مخلوط میكنند . خيال
میكنند معنای اينكه مقتضيات زمان تغيير میكند فقط و فقط اينست كه درجه
تمدن بشر عوض میشود و لذا بايد پيغمبری مبعوث بشود متناسب با آن درجه
از تمدن يعنی پيشرفت علم و فرهنگ بشر . در صورتی كه اينطور نيست .
مقتضيات زمان به صرف اينكه درجه تمدن تغيير میكند سبب نمیشود كه قانون
حتما تغيير بكند . علت عمده اينكه شريعتی میآيد شريعت قبل را نسخ میكند
، اينست كه در زمان شريعت پيش مردم استعداد فرا گرفتن همه حقايقی را
كه از راه فهم بايد به بشر ابلاغ بشود ندارند . تدريجا كه در مردم رشدی
پيدا میشود ، شريعت بعدی در صورت كاملتری ظاهر میشود و هر شريعتی از
شريعت قبلی كاملتر است تا بالاخره به حدی میرسد كه بشر از وحی بی نياز
میشود ، ديگر چيزی باقی نمیماند كه بشر به وحی احتياج داشته باشد يعنی
احتياج بشر به وحی نامحدود نيست ، محدود است ، به اين معنی كه چه از
لحاظ معارف الهی و چه از لحاظ دستورهای اخلاقی و اجتماعی يك سلسله
معارف ، مطالب و مسائل هست كه از حدود عقل و تجربه و علم بشر خارج
است يعنی بشر با نيروی علم نمیتواند آنها را دريابد . چون علم و عقل
قاصر است وحی به كمك میآيد . ديگر لازم نيست كه بينهايت مسائل از طريق
وحی به بشر القا بشود . حداكثر آن مقداری كه بشر به وحی احتياج دارد ،
زمانی به او القا میشود كه اولا قدرت و توانائی دريافت آن را داشته باشد
و ثانيا بتواند آن را حفظ و نگهداری كند .
اينجا مسألهای هست كه بايد آن را در دنبال اين مطلب
عرض بكنم و آن اينست كه يكی از جهات احتياج به شريعت جديد اينست كه
مقداری از حقايق شريعت قبلی در دست مردم تحريف شده و به شكل ديگری در
آمده است . در حقيقت يكی از كارهای هر پيغمبری احيا و زنده كردن
تعليمات پيغمبر گذشته است يعنی قسمتی از تعليمات هر پيغمبری همان
تعليمات پيغمبر پيشين است كه در طول تاريخ در دست مردم مسخ شده است ،
و اين ، تقريبا میشود گفت كه لازمه طبيعت بشر است كه در هر تعليمی كه
از هر معلمی میگيرد ، كم و زياد میكند ، نقص و اضافه ايجاد میكند و به
عبارت ديگر آن را تحريف میكند . اين مسأله را قرآن كريم قبول دارد ،
تجارب بشر هم به درستی آن شهادت میدهد . مثلا خود قرآن كريم كه آمد
تورات و انجيل را نسخ كرد ولی قسمتی از تعليمات آنها را احيا و زنده
نمود ، يعنی بعد از آنكه به دست مردم مسخ شده بود قرآن گفت نه ، آنكه
تورات يا انجيل واقعی گفته است اين نيست كه در دست اين مردم است ،
اين است كه من میگويم ، اين مردم در آن دست برده اند . مثلا همين موضوع
ملت ابراهيم ، طريقه ابراهيم كه در قرآن آمده است . قريش خودشان را
تابع ابراهيم حساب میكردند ولی چيزی كه تقريبا باقی نمانده بود ،
تعليمات اصلی ابراهيم بود . عوض كرده بودند ، دست برده بودند ، يك
چيز من در آوردی شده بود . قرآن اينطور بيان میكند : « ما كان صلاتهم عند
البيت الا مكاء و تصديه »( 1 ) ابراهيم نماز را واجب كرده بود . نماز
او واقعا عبادت بوده
پاورقی :
1 - سوره انفال ، آيه . 35
است . عبادت يعنی خضوع در نزد پروردگار ، تسبيح و تنزيه و تحميد
پروردگار . حالا اگر نماز ابراهيم از لحاظ شكل ظاهر فرقی داشته باشد با
نماز ما ، مهم نيست ولی مسلم نماز ابراهيم نماز بوده است يعنی آنچه كه
در نماز هست ، نوع اذكار ، نوع حمدها ، نوع ثناها ، ستايشها ، خضوعها ،
اظهار ذلتها ، تسبيحها و تقديسها در آن بوده است . اينقدر در اين عبادت
دخل و تصرف كرده بودند كه در زمان نزول قرآن نماز را به شكل سوت كشيدن
يا كف زدن درآورده بودند .
پس يكی از كارهائی كه هر پيغمبری میكند احياء تعليمات پيغمبران پيشين
است . لهذا قرآن راجع به ابراهيم ( ع ) میگويد : « ما كان ابراهيم
يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما »( 1 ) يهوديها میگفتند همين
طريقهای را كه ما داريم و اسمش يهودی گری است ، ابراهيم داشت .
نصرانيها میگفتند طريقه ابراهيم همين است كه ما الان داريم . يعنی اينكه
ما داريم ، همان است منتها كامل شده است و نسخ كننده طريقه ابراهيم
است . در آيه ديگر میگويد : « شرع لكم من الدين ما وصی به نوحا » تشريع
كرد برای شما دينی را كه در زمان نوح به آن توصيه شده بود « و الذی
اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسی و عيسی »اين دينی كه برای
شما توصيه شده است ، همانست كه به نوح توصيه شده و همانست كه به تو
وحی شده و همانست كه به ابراهيم و موسی و عيسی توصيه شده است « ان
اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه كبر علی المشركين ما تدعوهم اليه »( 2 )
توصيه شد كه همين دين را اقامه
پاورقی :
1 - سوره آل عمران ، آيه . 67
2 - سوره شوری ، آيه . 13 بكنيد ( يعنی دين همان دين است ، يك راه است ) تشتت پيدا نكردند مگر
بعد از آنكه میدانستند ولی روی هواپرستی اين تفرقهها را ايجاد كردند .
يعنی اين رشتههای مختلف را دست مردم ايجاد كرده است ، اگر ساختههای
مردم را حذف بكنيد میبينيد تمام اينها يك دين است ، يك ماهيت است ،
يك طريقت است .
غرض اين جهت است كه يكی از كارهای انبياء احياء اصل دين است كه اصل
دين از آدم تا خاتم يكی است . البته فروع مختلف است . هر پيغمبری كه
میآيد يكی از كارهايش پيرايش است يعنی اضافات و تحريفات بشر را
مشخص میكند . حالا اينجا يك سؤال پيش میآيد : آيا اين خاصيت ( تحريف
دين ) از مختصات بشرهای قبل از خاتم انبياء است يا بشرهای دورههای بعد
هم اين طبيعت را دارند يعنی در دين خودشان دخل و تصرف میكنند ، خرافات
اضافه میكنند ؟ مسلم طبيعت بشر كه عوض نشده است . بعد از پيغمبر خاتم
هم همينطور است . آن شعر معروف كه میگويند مال نظامی است و مال او
نيست ، میگويد :
دين ترا در پی آرايشند |
در پی آرايش و پيرايشند |
بسكه ببستند براو برگ و ساز |
گرتو ببينی نشناسيش باز |
اگر اينطور نبود ، اينهمه فرق از كجا پيدا شد ؟ معلوم است كه بدعت در
دين خاتم هم امكان پذير است ، چنانكه ما كه شيعه هستيم و اعتقاد داريم
به وجود مقدس حضرت حجه بن الحسن ، میگوئيم ايشان كه میآيند يأتی بدين
جديد تفسيرش اينست كه آنقدر تغييرات و اضافات در اسلام پيدا شده است
كه وقتی او
میآيد و حقيقت دين جدش را میگويد ، به نظر مردم میرسد كه اين دين غير
از دينی است كه داشتهاند و حال اينكه اسلام حقيقی همانی است كه آن حضرت
میآورد . در اخبار و روايات آمده است كه وقتی ايشان میآيد خانههائی و
مساجدی را خراب میكند ، كارهائی میكند كه مردم فكر میكنند دين جديدی
آمده است .
حال آيا از اين نظر كه هر پيغمبر ، مصلح دين سابق هم هست ، از نظر
احتياج به مصلح نه از نظر استعداد بشر برای دريافت كامل حقايق لازم از
طريق وحی مسأله خاتميت چگونه توجيه میشود ؟ اينجا باز دو مطلب است .
يك مطلب اين است كه در اينكه احتياج به مصلح و اصلاح هميشه هست و در
دين خاتم هم هست ، بحثی نيست . خود امر به معروف و نهی از منكر اصلاح
است . ائمه فرمودهاند : « و ان لنا فی كل خلف عدولا ينفون عنا تحريف
الغالين و انتحال المبطلين » در هر زمانی ، در هر عصری افرادی هستند كه
تحريف غلوكنندگان و نسبتهای دروغ مردمی را كه هدفشان خراب كردن دين
است اصلاح میكنند . در اينكه احتياج به اصلاح و مصلح هست بحثی نيست ولی
تفاوت در اين جهت است كه در زمان شرايع سابق مردم اين مقدار قابليت و
استعداد را نداشتهاند كه افرادی از ميان آنها بتوانند جلوی تحريفات را
بگيرند و با تحريفات مبارزه كنند . بايد پيغمبری با مأموريت الهی میآمد
و اين كار را انجام میداد . از مختصات دوره خاتميت ، قوه اصلاح و وجود
مصلحين است كه میتوانند اصلاح بكنند ، علاوه براينكه مطابق عقيده ما
شيعيان يك ذخيره اصلاحی هم وجود دارد كه حضرت حجه بن الحسن است و او هم
احتياجی نيست كه به عنوان پيغمبر اصلاح بكند بلكه به عنوان امام . امام
يعنی كسی كه تعليمات و حقايق اسلامی را از طريق وراثت خوب میداند يعنی
پيغمبر آنچه را میدانسته است به اميرالمؤمنين گفته است ، خالص اسلام در
دست حضرت امير بوده است و بعد از او بدست ائمه ما رسيده است .
احتياجی به وحی جديد نيست . امام همان چيزی را كه از طريق وحی به پيغمبر
رسيده است بيان میكند .
اينجا مطلبی هست كه بايد عرض بكنم . يكی از مسائلی كه در اطراف آن
خرافه به وجود آمده است ، خود مسأله احياء دين است . من يك وقتی در
انجمن ماهيانه دينی يك سخنرانی كردم تحت عنوان " احياء فكر دينی " .
آنجا گفتم برای دين مانند هر حقيقت ديگر عوارضی پيدا میشود . در همين
شبهای اول سخنرانی در اينجا عرض كردم دين مانند آبی است كه در سرچشمه
صاف است ، بعد كه در بستر قرار میگيرد ، آلودگی پيدا میكند و بايد اين
آلودگيها را پاك كرد . ولی متأسفانه در همين زمينه افكار كج و معوجی
پيدا شده است . خوشبختانه از خصوصيات دين خاتم است كه مقياسی در دست
ما هست كه اينها را بفهميم و تشخيص بدهيم .
راجع به مسأله تجديد و احياء دين از همان قرن دوم و سوم هجری در ميان
مسلمين البته اول در اهل تسنن و بعد در شيعيان ) فكری پيدا شده است كه
چون در طول زمان برای دين بدعت پيدا میشود و دين شكل كهنگی و اندراس
پيدا میكند احتياج به يك اصلاح و تجديد دارد مانند اتومبيل كه سرويس
میشود يا
خانه كه سالی يك مرتبه تكانده میشود و مثلا رنگش را عوض میكنند . اين
خاصيت زمان است كه دين را كهنه میكند . گفتند برای اين كار خداوند در
سر هر چند سال يك نفر را میفرستد كه دين را تجديد بكند چون كهنه میشود ،
گرد و غبار میگيرد و احتياج به پاك كردن دارد . خدا در سر هر چند سال
احتياج دارد كه دين را نو بكند . اين را من در كتابهائی میديدم ، و
میديدم كه عدهای از علمای ما را در كتابها به نام مجدد اسم میبرند مثلا
میگويند ميرزای شيرازی مجدد دين است در اول قرن چهاردهم ، مرحوم وحيد
بهبهانی مجدد دين است در اول قرن سيزدهم ، مرحوم مجلسی مجدد دين است در
اول قرن دوازدهم ، محقق كركی مجدد دين است در اول قرن يازدهم ، همينطور
گفتهاند مجدد دين در اول قرن دوم امام باقر ( ع ) است ، مجدد دين در اول
قرن سوم امام رضا ( ع ) است ، مجدد دين در اول قرن چهارم كلينی است ،
مجدد دين در اول قرن پنجم طبرسی است و . . . ما میبينيم علمای ما اين
مطلب را در كتابهايشان زياد ذكر میكنند مانند حاجی نوری كه در " احوال
علما " ذكر كرده است يا صاحب كتاب " روضات الجنات " كه همين
مجددها را نام برده است . در وقتی كه میخواستم آن سخنرانی " احياء فكری
دينی " را انجام بدهم به اين فكر افتادم كه اين موضوع را پيدا بكنم . هر
چه جستجو كردم ديدم در اخبار و روايات ما چنين چيزی وجود ندارد و معلوم
نيست مدرك اين موضوع چيست ؟ اخبار اهل تسنن را گشتم ديدم در اخبار
آنها هم وجود ندارد ، فقط در " سنن ابی داود " يك حديث بيشتر نيست
آنهم از ابی هريره نقل شده است به اين عبارت : « ان الله »
يبعث لهذه الامه علی رأس كل مائه من يجدد لها دينها » پيغمبر فرمود خدا
برای اين امت در سر هر صدسال كسی را مبعوث میكند تا دين اين امت را
تازه بكند . غير از ابی داود كس ديگری اين روايت را نقل نكرده است .
خوب حالا چطور شد كه شيعه اين را قبول كرده است ؟
اين روايت از آن روايات خوش شانس است . اين حديث مال اهل تسنن
است . آنها در اين فكر رفتهاند و راجع به اين موضوع در كتابها زياد بحث
كردهاند . مثلا میگويند اينكه پيغمبر گفته است در سر هر صدسال يك نفر
میآيد كه دين را تجديد بكند آيا او برای تمام شؤون دينی است يا اينكه
برای هر شأنش يك نفر میآيد ؟ مثلا يكی از علما میآيد كه در كارهای علمی
اصلاح بكند ، يكی از خلفا يا سلاطين میآيد كه دين را اصلاح كند . ( هر چند
در اينجا منافع خصوصی به ميان آمده است كه وقتی در هر قرنی يكی از علما
را مجدد حساب كردهاند ، برای اينكه خلفا را راضی كنند گفتهاند او وظيفه
ديگری دارد ، در هر قرنی يك خليفه هم میآيد كه دين را اصلاح كند ) مثلا در
اول قرن دوم عمر بن عبدالعزيز بود ، اول قرن سوم هارون الرشيد بود و . .
. از قرن هفتم به بعد كه چهار مذهبی شدند گفتند آيا برای هر يك از اين
مذاهب بايد يك مجدد بيايد يا برای هر چهار مذهب يك مجدد ؟ گفتند برای
هر يك از مذاهب يك مجدد ، به اين ترتيب كه سر هر صد سال ، مذهب
ابوحنيفه مجدد عليحده ، مذهب شافعی مجدد عليحده ، مذهب حنبلی مجدد
عليحده و . . . بعد راجع به ساير مذاهب اسلامی بحث شد ، گفتند مذهب
شيعه هم يكی از مذاهب است ، بالاخره پيغمبر
فرموده مجدد هست بايد برای همه مذاهب باشد ، آن هم يكی از مذاهب اسلامی
است ، خارجيگری هم از مذاهب اسلامی است ، ببينيم در مذهب شيعه چه
كسانی مجدد بودهاند ؟ حساب كردند گفتند محمد بن علی الباقر مجدد مذهب
شيعه است در اول قرن دوم ، علی بن موسی الرضا مجدد مذهب شيعه است در
اول قرن سوم ، شيخ كلينی مجدد مذهب شيعه است در اول قرن چهارم . اين را
برای هر مذهبی توسعه دادند و حتی برای سلاطين هم در هر صد سال يك مجدد
حساب كردهاند .
اين فكر به شيعه سرايت كرده است . من كتابها را خيلی گشتم . به نظر
من اولين كسی كه اين فكر را در شيعه وارد كرد شيخ بهائی بود نه به عنوان
اينكه اين را يك حقيقت بداند و بگويد كه اين حديث درست است ، بلكه
در رساله كوچكی كه در " رجال " دارد وقتی كه راجع به شيخ كلينی بحث
میكند میگويد شيخ كلينی چقدر مرد باعظمتی است كه علمای اهل تسنن او را
مجدد مذهب شيعه دانستهاند . شيخ بهائی يك مرد متبحر بود ، از حرفهای
اهل تسنن اطلاعاتی داشت ، خواست اين را به عنوان فضيلتی از شيخ كلينی
ذكر كند نه اينكه اين حديث ، حديث درستی است . گفته است شيخ كلينی
آنقدر عظمت دارد كه اهل تسنن به حرفش اعتماد دارند و او را مجدد مذهب
شيعه دانستهاند . ديگران هم كه رجال نوشتهاند حرف شيخ بهائی را نقل
كردهاند ، كم كم خود شيعه هم باورش آمده كه اين حرف ، حرف درستی است
. بعد در دورههای صدسال و دويست سال بعد از شيخ بهائی ، در قرون دوازدهم
و سيزدهم ( كه به عقيده من ما دورهای منحط تر از اين دو
قرن نداريم ، يعنی اگر بخواهيم بدانيم كه معاريف شيعه و كتابهائی از
شيعه در چه زمانی از همه وقت بيشتر انحطاط داشته يعنی سطحش پائينتر
بوده ، قرن دوازدهم و سيزدهم است . ) افسانه سازها اين حديث را به
صورت يك حديث واقعی در نظر گرفته و بدون اينكه خودشان بفهمند كه ريشه
اين حديث كجاست ، نشستهاند باقی ديگرش را درست كردهاند . اهل تسنن تا
شيخ كلينی آمده بودند ، اينها همينطور آمدهاند تا رسيدهاند به اول قرن
چهاردهم . گفتند ميرزای شيرازی مجدد مذهب شيعه است در اول قرن چهاردهم
. حالا اين مدركش چيست ، معلوم نيست . از همه مضحكتر اينست كه حاج
ميرملاهاشم خراسانی در كتاب " منتخب التواريخ " همين موضوع را نقل
كرده است و مجددهای مذهب شيعه را قرن به قرن ذكر میكند . او هم هر چه
نگاه میكند میبيند جور در نمیآيد برای اينكه افرادی بودهاند كه واقعا
میتوان اسمشان را مجدد گذاشت از بس كه خدمت كردهاند ولی اتفاقا در سر
صد سال نبودهاند مثل شيخ طوسی . ( شايد عالمی پيدا نشود كه به اندازه او
به شيعه خدمت كرده باشد ولی گناه او اين بوده كه در بين دو صد ساله قرار
گرفته است و نمیشود ا و را مجدد حساب كرد . ) اما عالم ديگری را كه در
درجه بسيار پائينتری است ، مجدد حساب كردهاند . حاج ملاهاشم مثل علمای
تسنن گفته است علما حسابشان جدا است ، سلاطين هم حسابشان جدا است .
مجددها در ميان خلفا و سلاطين كيانند ؟ تا آنجا كه شيعه پادشاه نداشته
است ، از سنيها گرفتهاند : عمر بن عبدالعزيز و مأمون و . . . از آنجا كه
خود شيعه پادشاه داشته است ، آمدهاند سراغ پادشاهان شيعه :
عضدالدوله ديلمی و . . . كم كم رسيدند به نادرشاه . اين مردی كه از كلهها
منارهها میساخت ، شده است مجدد مذهب شيعه ! بعد میگويد نادرشاه
اهميتش اين بود كه سپهسالار خوبی بوده است ، يك قلدر بزن بهادر خوبی
بوده است . تا روزی كه متوجه دشمنان ايران بود خوب كار میكرد ، دشمنان
ايران را بيرون كرد ، هندوستان را فتح كرد ، ولی بعد ديگر كارش خونريزی
بود ، هی آدم كشت تا آنجا كه بعضی معتقدند اين مرد در آخر عمرش ديوانه
شد . اين مرد ديوانه میآيد میشود مجدد مذهب شيعه ! ببينيد كار ما به كجا
رسيده است ؟ ! ببينيد ماليات گرفتنش چگونه بوده است ؟ اصطلاحاتی خودش
وضع كرده بود مثلا میگفت من از فلان جا يك الف میخواهم . ديگر يك ذره
حساب در كارش نبود كه اين الف كه میگويد مساوی مثلا يك كرور تومان
است يا الف كله آدم ؟ ! مثلا میگفت من از ورامين يك الف میخواهم .
آخر اين ورامين اينقدر ثروت دارد يا ندارد ؟ ! دورهای از چند ساله آخر
عمر نادر كه به داخل ايران پرداخته بود ، اسف آورتر وجود ندارد .
توجه داشته باشيد كه گاهی در اين حرفها ريشههائی از مذهبهای ديگر وجود
دارد . اهل مذهبهای ديگر آمدهاند معتقدات خودشان را داخل كردهاند . اين
فكر كه در هر هزار سال يكبار يك مجدد دين میآيد ، مربوط به قبل از اسلام
است . اين حرف مال اسلام نيست . باباطاهر میگويد :
به هر الفی الف قدی برآيد |
الف قدم كه در الف آمدستم |
يك فكر در ايران قديم بوده و مال زردشتيها است كه هر هزار سال يكبار
، مصلحی میآيد . يك وقت در كتاب زردشتيها
خواندم كه " هوشيدر " لقب آن كسی است كه بايد رأس هر هزار سال بيايد
در ايران يك احيائی بكند . در هزاره فردوسی ، ملك الشعراء بهار قصيدهای
گفته است ، میگويد : " اين هزاره تو حسنش هوشدر است "
فردی است كه افكار زردشتی گری را خيلی در ايران رايج كرده است و به
قول مرحوم قزوينی با عرب و هر چه كه از ناحيه عرب باشد يعنی اسلام دشمن
است . در كتابی كه او راجع به زردشتی گری نوشته و دو جلد است ، آنجا كه
شرح حال يعقوب ليث صفاری را ذكر میكند ، او را يكی از آن [ اشخاصی ] كه
هزاره را بوجود آورده است ، توصيف میكند . بنابراين آن سخن از حرفهای
دروغی است كه با روح اسلام جور در نمیآيد و از ناحيه ديگران آمده است .
الان يادم افتاد : كتاب " فرايد " ابوالفضل گلپايگانی مبلغ زبردست
بهائيها را مطالعه میكردم ، ديدم در آنجا حديثی را نقل میكند از جلد
سيزدهم بحار كه پيغمبر اكرم فرمود : « ان صلحت امتی فلها يوم و ان فسدت
فلها نصف يوم » يعنی اگر امت من صالح باشند يك روز مهلت دارند و اگر
فاسق باشند نيمروز مهلت دارند . بعد میگويد روزی كه پيغمبر بيان كرده
همانست كه در قرآن است : « و ان يوما عند ربك كالف سنه مما تعدون »(
1 ) يك روز در نزد پروردگار تو مساوی با هزار سال است . پس اينكه
پيغمبر فرمود اگر امت من صالح باشند يك روز مهلت دارند و اگر فاسق
باشند نيمروز يعنی اگر صالح باشند هزار سال باقی خواهند بود و
پاورقی :
1 - سوره حج ، آيه . 47
اگر فاسق باشند پانصد سال . اين ابوالفضل گلپايگانی كه از آن شيادهای
درجه اول است ، بعد میگويد اين حديث پيغمبر راست است ، چرا ؟ برای
اينكه اين امت كه فاسق شد ، صالح بود و هزار سال هم بيشتر عمر نكرد زيرا
تا سنه 260 كه سال رحلت حضرت امام حسن عسكری است ، دوره نزول وحی است
چون ائمه هم همان وحی را بيان میكردند . اين دوره ، به اصطلاح همان دوره
انبساط اسلام است . از زمان وفات امام حسن عسكری بايد گفت كه عمر امت
شروع میشود ، همان سال ، سال تولد امت است . از زمان وفات امام حسن
عسكری كه آغاز عمر امت است ، از 260 كه هزار سال بگذرد چقدر میشود ؟
میشود 1260 سال ظهور " باب " . پس پيغمبر فرمود كه اگر امت من صالح
باشد هزار سال عمر میكند يعنی بعد از هزار سال كس ديگری دينی آورده دين
مرا منسوخ میكند ، و اگر فاسق باشد 500 سال .
برای اينكه اين حديث را پيدا كنم اول خودم " بحار " را گشتم ، پيدا
نكردم . ديدم آقا ميرزا ابوطالب دو سه ورق درباره اين حديث توجيه میكند
و میخواهد به گلپايگانی جواب بدهد . باور كرده كه چنين حديثی وجود دارد
. چون در كتاب گلپايگانی ديده ، باور نكرده كه اين را گلپايگانی از
خودش جعل كرده باشد . من هر چه گشتم ديدم چنين چيزی پيدا نمیشود . يك
چيزی ديدم در " بحار " از كعب الاحبار نه از پيغمبر ، آنهم به يك
عبارت ديگر كه در زمان مهدی ( ع ) ، در زمان رجعت ، افراد مردم اگر
آدمهای خوبی باشند هر كدام هزار سال عمر میكنند و اگر آدمهای بدی باشند
پانصد سال . اين حديث را كعب الاحبار گفته و درباره آدمها هم
گفته است . ابوالفضل گلپايگانی گفته اين را پيغمبر گفته است نه كعب
الاحبار . از بس اين موضوع عجيب بود من به آقای دكتر توانا كه اطلاعات
زيادی درباره بهائيها دارند تلفن كردم گفتم يك چنين جريانی است ، اين
كتاب ابوالفضل گلپايگانی اينطور میگويد ، و كتاب ميرزا ابوطالب اينطور
میگويد ، شما در اين زمينه مطالعه داريد ، من هر چه در " بحار " گشتم
هيچ پيدا نكردم به جز همين حديث . گفت راست میگوئيد جز اين حديث كعب
الاحبار تمام از مجعولات است .
اينها میرساند كه مسامحه كاری در كار دين چقدر بد است . آن حرف
ابوهريره كه در سنن ابی داود آمده چه غوغائی در اهل تسنن ايجاد كرده ،
بعد علمای شيعه آن را در كتابهای خودشان ذكر كردند و برايش حساب باز
كردند و كشيدند به آنجا كه نادر يكی از مجددين مذهب شد . اينجا يك
شيادی به نام ابوالفضل گلپايگانی شيادی میكند و عالمی مثل آقا ميرزا
ابوطالب باورش میشود كه چنين چيزی وجود دارد ، نمیرود " بحار " را
نگاه بكند ببيند در آن هست يا نيست . بعد صدها نفر ديگر میآيند كتاب
ميرزا ابوطالب را میخوانند و اين حديث را قبول میكنند .
در دين اسلام مصلح هست ، ولی به اين صورت كه يك اصلاح كلی داريم كه به
عقيده ما شيعيان مال حضرت حجت است كه مصلح جهانی است . اين اصلاح ،
جهانی و عمومی است و ربطی به بحث ما ندارد . و يك اصلاح خصوصی است كه
مبارزه كردن با بدعتهای بالخصوصی است . اين ، وظيفه همه مردم است و در
همه قرنها هم افراد مصلح ( به معنی مذكور ) پيدا میشوند . خدا
هم شرط نكرده [ كه ظهور اين افراد ] هر 100 سال به 100 سال باشد يا
دويست سال به دويست سال يا پانصدسال به پانصد سال يا هزار سال به هزار
سال . هيچكدام از اينها نيست . در مورد اديان ديگر پيغمبری بايد میآمد
تا دين سابق احيا بشود و اين امر جز از راه نبوت امكان نداشت . ولی
برای احيای اسلام علاوه بر اصلاحات جزئی ، يك اصلاح كلی هم توسط وصی پيغمبر
صورت میگيرد . اين هم يك فصل راجع به خاتميت .
نظرات شما عزیزان: